محل تبلیغات شما



مرا عجز و تو را بیداد دادند

به هر کس آنچه باید داد دادند

برهمن را وفا تعلیم کردند

صنم را بی وفایی یاد دادند

به افسون دست و پای صید بستند

به دست صیدکش صیاد دادند

گران کردند گوش گل،پس آن گه

به بلبل رخصت فریاد دادند

سراغ حجله ی شیرین گرفتم

نشانم تربت فرهاد دادند

زدند آتش به جان پروانه را شب

سحر خاکسترش بر باد دادند

سر زنجیر آذر را گرفتند

به دست سنگدل جلاد دادند

 

آذر بيگدلي


عاشق از تشویش دنیا و غم دین فارغ است

هر که از سر بگذرد از فکر بالین فارغ است

چرخ غارت پیشه را با بینوایان کار نیست

غنچه پژمرده از ناراج گلچین فارغ است

شور عشق تازه‌ای دارد مگر دل؟ کاین چنین

خاطرم امروز از غمهای دیرین فارغ است

خسروان حسن را پاس فقیران نیست نیست

گر به تلخی جان دهد فرهاد شیرین فارغ است

هر نفس در باغ طبعم لاله ای روید رهی

نغمه سنجان را دل از گلهای رنگین فارغ است

 

رهي معيري


نمازم را قضا کرده تماشا کردنت ای ماه
بماند بین ما این رازها بینی و بین الله!

من استغفار کردم از نگاه تو نمی دانـم
اجابت می شود این توبه کردن های با اکراه

برای من نگاه تو فقـط مانند آن لحظه است
همان لحظه که بیتی ناگهانی می رسد از راه

و شاید من سر از کـاخ عزیزی در می آوردم
اگر تشخیص می دادم چو یوسف راه را از چاه

مرا محروم کردی از خودت این داغ سنگین بود
چنان تحریم تنباکو برای ناصرالدین شاه

 

حميد رضا برقعي


دوش در خواب من آن لاله عذار آمده بود

شاهد عشق و شبابم به کنار آمده بود

در کهن گلشن طوفانزده خاطر من

چمن پرسمن تازه بهار آمده بود

سوسنستان که هم آهنگ صبا می رقصید

غرق بوی گل و غوغای هزار آمده بود

آسمان همره سنتور سکوت ابدی

با منش خنده خورشید نثار آمده بود

تیشه کوهکن افسانه شیرین می خواند

هم در آن دامنه خسرو به شکار آمده بود

عشق در آینه چشم و دلم چون خورشید

می درخشید بدان مژده که یار آمده بود

سروناز من شیدا که نیامد در بر

دیدمش خرم و سرسبز به بار آمده بود

خواستم چنگ به دامان زنمش بار دگر

نا گه آن گنج روان راهگذار آمده بود

لابه ها کردمش از دور و ثمر هیچ نداشت

آهوی وحشی من پا به فرار آمده بود

چشم بگشودم و دیدم ز پس صبح شباب

روز پیری به لباس شب تار آمده بود

مرده بودم من و این خاطره عشق و شباب

روح من بود و پریشان به مزار آمده بود

آوخ این عمر فسونکار به جز حسرت نیست

کس ندانست در اینجا به چه کار آمده بود

شهریار این ورق از عمر چو درمی پیچید

چون شکج خم زلفت به فشار آمده بود

 

شهريار


ای جگر گوشه کیست دمسازت

با جگر حرف میزند سازت

تارو پودم در اهتزاز آرد

سیم ساز ترانه پردازت

حیف نای فرشتگانم نیست

تا کنم ساز دل هم آوازت

وای ازین مرغ عاشق زخمی

که بنالد به زخمه سازت

چون من ای مرغ عالم ملکوت

کی شکسته است بال پروازت

شور فرهاد و عشوه شیرین

زنده کردی به شور و شهنازت

نازنینا نیازمند توام

عمر اگر بود می کشم نازت

سوز و سازت به اشک من ماند

که کشد پرده از رخ رازت

گاهی از لطف سرفرازم کن

شکر سرو قد سرافرازت

شهریار این نه شعر حافظ بود

که به سرزد هوای شیرازت

 

شهريار


ترسم آن روز سرآيي  تو كه من  سر بروم

تشنه لب از لبت اي  چشمه ي  كوثر  بروم

گه   به  دنياي خيالم  گذري  گاه   به   دل

هر  دمي  از   پي ِ  يك عالم  ديگر   بروم

مهر تو  ذره  صفت  داد  سحر  تاب   مرا

كه  شوم  مشرقي و تا  تو به   خاور  بروم

آن   چنان  دور  شد   از  ساحل  امّيد  دلم

در سرم نيست كه ديگر  سرِ   لنگر  بروم

غيبتت   اي   مه   خرداد   مرا   وا   دارد

كه  در  اين  ظلمت  شب  بر در آذر بروم

از   هماغوشي   زيبايي ِ   تو   با   چشمم

عقـــبِ   قابله ي    قافيه    پرور     بروم

كرده  پيمانه  طلب  مستي  چشمت از  من

شده ام لاله ي  دلخون كه  به  ساغر بروم

عهد كردم چو رسد لحظه ي  رفتن ازخاك

به  فداي  قد  و  آن  قامت   م   بروم

بهرام باعزت


چشمان من شبیهِ تو هرگز ندیده است

قُربانِ آن کسی که تو را آفریده است !



تو مثلِ آن بلورِ روانی که آسمان

از شهد وشیرو شعر تورا پروریده است



یا آن که دستِ معجزه سازِ خدا تو را

از روی کاردستیِ ِ شیطان کشیده است!



گویی ازآب و آتش و باد و خیال و خاک

یک قطره روی بومِ حقیقت چکیده است



شاید خدا برای تمام فرشتگان

پیغمبری به نامِ شما برگزیده است



شیرین که ماهپاره ی زیبای قصه هاست

پیشِ طلوعِ روی تو حیرت دمیده است



یوسف که دست بسته ی تقواست، پیشِ تو

دستانِ بی اراده ی خود را بُریده است !



گیسوی چون کمندِ تو یلداتر از شب است

پیشانیِ بلندِ تو مثل سپیده است



تو آن پدیده ای که زبان از تو عاجزاست

هرکس بخواهد از تو بگوید پدیده است

يدالله گودرزي
 


گاهی چنان بدم که مبادا ببینی ام

حتــی اگـــر به دیده رویــا ببینی ام

من صورتم  به صورت شعرم شبیه نیست

بر  ایــن  گمـــان  مباش  کـه  زیبا  ببینی ام

شاعر شنیدنی ست ولی میل،میل توست

آمــاده ای  کـــه  بشنـــوی ام  یا  ببینی ام ؟

این واژه ها صراحت تنهایـی من اند

با این همه مخـواه که تنها ببینی ام

مبهوت می شوی اگر از روزن ات شبی

بی خویش در سماع غزل ها ببینی ام

یک قطره ام كه  گاه چنان موج می زنم

در خود کــه ناگزیــری دریـــا ببینی ام

شب های شعر خوانی من بی فروغ نیست

امـــا  تــو  با  چـــراغ  بیـــا  تـــــا  ببینی ام

محمد علي بهمني

 


با یقین آمدہ بودیم و مردد رفٺیم !
بـہ خیابان شلوغے ڪہ نباید رفٺیم!

 

مے شنیدم صداے قدمش را،اما
پیش از آن لحظـہ ڪہ در را بگشاید رفٺیم

 

زندگے سرخے سیبے سٺ ڪہ افٺادہ بـہ خاڪ
بـہ نظر خوب رسیدیم ولی بد رفٺیم!

 

آخرین منزل ما ڪوچـہ ے سرگردانے سٺ
در به در در پے گم ڪردن مقصد رفٺیم!

 

مرگ یڪ عمر بـہ در ڪوفٺ ڪہ باید برویم
دیگر اصرار مڪن باشد،باشد،رفٺیم!

فاضل نظري


دل من یه روز به دریا زد و رفت

                             پشت پا به رسم دنیا زد و رفت

پاشنه ی کفش فرار و  ور کشید

                             آستین همت و بالا زد و رفت

یه دفه بچه شد و تنگ غروب

                             سنگ توی شیشه ی فردا زد و رفت

حیوونی تازگی آدم شده بود

                             به سرش هوای حوا زد و رفت

زنده ها خیلی براش کهنه بودن

                             خودش و تو مرده ها جا زد و رفت

هوای تازه دلش می خواست ولی

                             آخرش توی غبارا زد و رفت

دنبال کلید خوشبختی می گشت

                             خودشم قفلی رو قفلا زد و رفت

 

محمد علي بهمني


چگونه باور کنم

که امروز روز من بود

و شاید امروزهای دیگر هم

عمری ست واژه ها را صیقل داده ام  تا تو را آینگی کنند

چه لحظه های بعدی را  روی واژه های صیقلی  شده نقاشی کرده ام

  تا  آرزوگاهِ نقش پای تو باشند

امروز باز دلخوش از یک سائیدگی

ناخودآگاه تصویر خودم را درون آینه ی واژه ها دیدم

باورکردنی نیست

در امتدادِ طولانی ِ فراموشی ، آنقدر از سائیدنِ واژه ها سائیده شده ام

که تودر من تجلی کرده ای !

 

      بهرام باعزت


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دهه فجر